Lilypie 4th Birthday PicLilypie 4th Birthday Ticker برای پسرم - داستانهای وروجک
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 514502

  بازدید امروز : 64

  بازدید دیروز : 28

داستانهای وروجک

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

لینک دوستان

ستاره طلایی
نوید جون
بچگی های دیبا و پرند
وروجک مامان = آرش
یونا شیرین زبون
ثمانه جون مامان مهدیار
آندیا جون
ستایش
پگاه و پارسا
ملوسک خانم
مهدیار مامان مریم
امیر مهدی
بهنیا
مانی فسقلی
ارشیا
دل آرام
کیارش سحر جون
حس قشنگ مادری
پویان گل
سارا ونوشه جون
بلاچه خانم
کیا کوچولو
یکتا فسقلی عزیز
ایلیا مریم جون
کوشا نی نی
سینای گل رویا جون
نازنین فاطمه
ایلیا
نیکان و شیطونی هاش
آرین کوچولو
مزدا جون
پوریا
ایلیای نگین جون
نازنین
فاطمه زهرا عزیز
خونه اول وروجک و مامانی
دل نوشته‏های یک مادر
کارن عزیز
دانیال ساناز جون
کسری عزیز
مانا و مانیا

 

درباره خودم

 

لینک به لوگوی من

داستانهای وروجک

 

دسته بندی یادداشت ها

بازی وبلاگی . تولد . نامه ای به پسرم .

 

بایگانی

اسفند 1385
فروردین 1386
اردیبهشت 1386
خرداد 1386
تیر 1386
مرداد 1386
شهریور 1386
مهر 1386
آبان 1386
آذر 1386
دی 1386
بهمن 1386
اسفند 1386
فروردین 1387
اردیبهشت 1387
خرداد 1387
تیر 1387
مرداد 1387
شهریور 1387
مهر 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 1388
مرداد 1388
شهریور 1388
آذر 1388

 

اشتراک

 

 

برای پسرم

نویسنده:مادر کیارش::: یکشنبه 86/5/21::: ساعت 9:27 صبح

سلام پسرم

این بار برای تو می‌نویسم، برای تو که به یاد بیاوری چیزهایی را که به خاطر نسپرده‌ای.

پسرم امروز روز تولد یکی از بهترین و عزیزترین‌های زندگی منه! امروز روز تولد کسیه که دیگه نیست تا براش جشن بگیریم، امروز روز تولد بهترین پدریه که دیگه کنار ما نیست که در این روز اونو در آغوش بگیریم و ببوسیم، عزیزم امروز روز تولد بابایی من و باباجان تو است! پارسال با بابایی رفتیم هاکوپیان و با وسواس تمام پیراهنی براش گرفتیم که نشانه اعتقاد ما به بهبودی و سلامتی اون بود و امروز دیگر بابایی نیست که اون پیراهن را بپوشه! پسرم می‌خواهم از بهترین پدر و پدربزرگ دنیا برات بگم تا مبادا روحی که عاشقانه دوستت داشت را فراموش کنی!

کیارشم باباجان عاشق تو بود، حتی قبل از این که به دنیا بیایی یا حتی قبل از این که من با باباییت ازدواج کنم! شاید خنده‌دار یا اغراق به نظر برسه اما عزیزکم الان در کمد لباس تو لباسی برای 2 سالگیت هست که باباجان در سفر مکه برات گرفت!! وقتی باباجان پول لباس را حساب کرد ما همه در تعجب بودیم که این لباس برای کیه؟! غافل از این که این لباس برای نوه عزیزیست که 2 سال و نیم بعد به دنیا آمد!‌ در تک تک لحظات دلواپسی و ناامیدی دروان بارداری من باباجان بود که عشق تو را در دل می‌پرورانید و امید می‌داد! این پدربزرگ عزیز تو بود که با وجود درد جانکاهی که بعدها فهمیدیم از سرطان بوده پابه‌پای ما و حتی جلوتر از ما برای گرفتن سیسمونی و کمد و ... می‌آمد و از همه چیز بهترین‌ها و کامل‌ترین‌ها را برات می‌گرفت که مبادا نوه کوچکش کم و کسری داشته باشه! این عاشق‌ترین پدربزرگ دنیا بود که لوازم و وسایل تو را به بیمارستان رسوند و این مهربون‌ترین بابایی بود که وقتی تا نیمه شب از دل درد گریه می‌کردی تو را بغل می‌کرد که آروم بشی!!! کیارشم این بهترین باباجان عالم بود که با وجود این که هنوز 10 روز از اون عمل سخت نگذشته بود و خانه ما مهمان بود کیارش دو ماهه گریان شیطون را با خودش به تخت برد و یک ساعت تمام با سوت آهنگ « امشب در سر شوری دارم» را زد تا تو آروم بشی و بخوابی!!! ... بله پسرم این همون پدربزرگیه که بزرگ‌ترین آرزوش این بود که یک روز دست نوه کوچولوشو بگیره و با خودش به پارک ببره و سوار تاب و سرسره بکنه و براش توپ و بستنی و بادکنک بگیره و هر وقت نوه عزیزش گفت " بابایی برام اسباب‌بازی بخر" لوسش کنه و براش همه چیز بخره! اما بابایی عزیز من نموند که امروز با تو به پارک بره و وقتی با صدای بلند فریاد می‌زنی "توپپپپپپ" برخلاف من برات بگیره! اما می‌دونم هر روز عصر که برمی‌گردیم خونه و تو ما را مجبور می‌کنی که  سوار تاب بکنیمت یا از سرسره ببریمت بالا روح بزرگش در کنار ما هست تا تابت را هول بده یا دستت را بگیره تا از سرسره به پایین سر بخوری!

پسرکم تو 1 ماه و نیمه بودی که فهمیدیم بابایی سرطان داره و  دو ماهه بودی که باباجان آمد تهران تا در بیمارستان لاله اون عمل خیلی سخت را انجام بده و از خداوند سپاس گذارم که این فرصت را به ما داد که 3 ماه از آخرین لحظات با او بودن را در کنارش باشیم. با این که بابایی خیلی ضعیف بود و جلسات طولانی و زیاد شیمی درمانی اون فروغ همیشگی را ازش گرفته بود ولی عشق تو و عشق همه هنوز دل قلبش بود. خوب به یاد دارم شبی از 5 ماهگی تو بابایی آمد کنارت دراز کشید و تو که سخت در تلاش بودی که روی چهار دست و پات بری از روش غلطیدی و باهاش بازی کردی و به بابایی خندیدی، وقتی بابایی بلند شد چنان می‌خندید و شکفته شده بود که تعجب کردیم، بابایی گفت " چه قدر لذت بردم، خداوند با دادن این نوه نعمت را به من تمام کرده و من دیگه آرزویی ندارم! چه قدر نوه دوست‌داشتنیه!"

پسرم عاشق‌ترین بابایی دنیا و اونی که تورا هم اندازه مادر و پدرت دوست داشت دیگه نموند تا ایستادن و راه رفتن تو را ببینه! پیش ما نموند تا در آمدن یکی یکی دندون‌هاتو ببینه،‌ این جا نبود که با تو پارک بره و ببینه چه‌قدر قشنگ با پا به توپ ضربه می‌زنی و از سرسره بالا می‌ری! پسرم عزیزترین نموند که حالا که این قدر شیرین شدی یکی یکی شیرین کاری‌هاتو ببینه و از قد کشیدنت لذت ببره! اما پسرکم من از ته قلب اعتقاد دارم باباجان همیشه در کنار تو هست و خواهد بود و همان طوری که من احساس می‌کنم در هنگام راه رفتن دست تو را گرفت یا در هنگام خطر سپر تو شد  موقعی که اولین بار به مدرسه بروی در اولین قدم ها کنار تو خواهد بود و با تک تک لبخند‌های تو خواهد خندید و برای تک تک مشکلات تو نگران خواهد شد! پسرکم من صمیمانه باور دارم پدرم برای لحظه لحظه‌های زندگی تو دعا خواهد کرد و بهترین‌ها را برای تو آرزو خواهد کرد و هیچ‌گاه تو را تنها نخواهد گذاشت! و اگر غیر از این بود تو چنان با او  یک رنگ و آشنا نبودی که هر بار بر سر مزارش چنان با شور و علاقه با عکسش حرف بزنی و گل‌های کنار خانه اش را ناز کنی و با او و عکسش چنان راحت و صمیمی و آشنا باشی!

کیارشم ازت می‌خواهم عزیزترین و عاشق‌ترین پدربزرگ دنیا را همیشه به خاطر داشته باشی! مهربون‌ترین، فداکارترین، شیک پوش ترین و بهترین پدربزرگی که هر نوه‌ای می‌تونه داشته باشه را تو داشتی و ازت می‌خواهم همیشه به این افتخار کنی که تو چنین پدربزرگی داشتی و هنوز هم در کنار خودت داری و قول بدهی همیشه و همیشه در قلبت هم او را به خاطر داشته باشی!

پدربزگی که همیشه عاشقانه و به مفهوم واقعیه عاشق، دوستت داشت...    



  • کلمات کلیدی :

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    پسرم 4 سالگیت مبارک
    دو تا تولد!
    [عناوین آرشیوشده]


    [ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

    ©template designed by: www.persianblog.com